پدری برای پسرش تعریف میکرد که:
یک گدایی بود که هر روز صبح، وقتی از کافه ی نزدیک دفترم می اومدم بیرون، جلویم را می گرفت.
و من هر روز یک بیست و پنج سنتی می دادم بهش. منظورم از هر روز، اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمی داد پول رو طلب کنه - فقط من براش یه بیست و پنج سنتی می انداختم.
مدتی گذشته بود که چند روز مریض شده بودم و به دفتر نمی رفتم؛ وقتی پس از بهبودی به دفتر رفتم و گدائه رو دیدم می دونی بهم چی گفت؟
پسر: چی گفت پدر؟
پدر: سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری ...!
ماهی بزرگ
دانیل والاس
لطف مکرر حق مسلم میشود
سید حامد واحدی
7 خرداد 1396